دل و خدا

 

چیزی ندارم که بگم
هنوز چشام بارونیه
بارونی لبخندِ تو
غُصه حالا زندونیه
چیزی ندارم که بگم
قصه های همیشگی
لک کرده احساس تنو
مشکل بی ستاره گی
بارون که نم نم می باره
انگار دلم امید داره
ابرای تیره هم میگن
دل ما هم تنگه آره
اما فردا نه پس فردا
آخرش آبیتر میشیم
تا دوباره جمع بشه باز
درد و گِله ما می باریم
می باریم اما چه آروم
تا گُلا ترسی نخورن
رشد بکنن تا آخرش
رنگهای تازه بیارن
بیارن تا دشتِ خــدا
فقط گِلی رنگ نباشه
صد رنگِ مستِ جورواجور
نور امیدُ بپاشه
بپاشه تا دلی اسیر
از توی غصه ها پاشه
پا بذاره رو فرش نور
واسه یه لحظه ما بشه
من تو امید و روشنی
قصه ی خوبِ این سفر
رفتنی که زندگیه
وقتی بذاریم پشتِ سر ( 2 )
چیزی ندارم که بگم
وقتی دنیا اینجوریه
چقدر بزرگه بودنت
قصه ی خوب اینطوریه .
12:30
شنبه 24 فروردین
 

بهار

 

قلم رُست و دلم رُست و گیاه رُست
به ساقه برگ نو این تکسرا جُست
بهاری دلکش و ابران و باران
گیاهان سبز و یکتا جویباران
نوای چَِه چَه از هر پر و بالی
به بالا بنگری آبی بهاری
دلت را زنده کن با بوی رُستن
که گوید وقت مانده ست تا به خُفتن
صدای زندگی با هر درختی
خدایا شکر ماندن شکر بختی
همه رنگ از تو می پاید دلاویز
به اوجِ گونه گونت رقص پائیز
الا ای ذات زیبائی الهی
به نور و روشنی تنها پناهی
قلم رُست و دلم رُست و گیاه رُست
تو تنها عشق بودی که جهان جُست